.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۷→
خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم... ذهنم خالی از هرفکری بود وفقط ارسلان می دیدم وارسلانو!... برای دقیقه های طولانی،نگاهش کردم...دلم می خواست همون طور مشغول خیره شدن بهش باشم وبه چیز دیگه ای فکرنکنم اما یهو بی اراده وبی اختیار یه سوال آزار دهنده ومسخره به ذهنم اومد وشروع کردبه رژه رفتنجلوی چشمام....خیلی وقته با این سوال وجواب احتمالیش دست وپنجه نرم می کنم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم وهربار سردرگم تر از بار قبل بیخیال فکرکردن شدم!...
این سوال خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده ولی جرئتش ونداشتم که به زبون بیارمش...چون از شنیدن جوابی که ممکن بود مثبت باشه می ترسیدم!...
سعی کردم شجاع باشم وبه زبون بیام...بلاخره که چی؟تاکی می تونم با عذاب این سوال دست وپنه نرم کنم؟بذار جوابم وبگیرم وخلاص شم.درسته شنیدن جواب مثبت آزازدهنده است ولی نه به اندازه سردرگم بودن وندونستن جواب!!!
نفس عمیقی کشیدم تا عزمم وجزم کنم...لبم وبازبونم تر کردم وگفتم:ارسلاااان...
دست از غذا خوردن برداشت...سربلند کرد وخیره شدبهم.لبخندی زد وگفت:جانه دلم؟!...
- می خوام ازت یه سوال بپرسم...
چشمکی زد وباشیطنت گفت:بپرس بانو!
خیره شدم توچشماش...نگاهم ذره ای این ور یا اون ور نمی شد...
باید ازش می پرسیدم...باید جواب سوالم ومی گرفتم.باید می فهمیدم تا از سردرگمی بیرون بیام.
تعلل وکنار گذاشتم وزیرلب گفتم:راسته که میگن آدما هیچ وقت عشق اولشون وفراموش نمی کنن؟...
از سوال غیر منتظره ام تعجب کرده بود اما به روی خودش نیاورد...لبخندی روی لبش نشوند وسری تکون
داد.گفت:آره... نه عشقای بعدی ونه گذر زمان،هیچ کدوم روی فراموش شدن اولین عشق تاثیری ندارن...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه!
با تک تک حرفاش،دلم ومی لرزوند...یه احساس حسادت دیوونه کننده،ته قلبم لونه کرده بود ودست ازسرم برنمی داشت!...داشتم دیوونه می شدم.
باصدای خفه ای که حسادت وبغض توش موج میزد،گفتم:پس یعنی...
نمی تونستم ادامه بدم...توان به زبون آوردن اون جمله رو نداشتم.حتی از گفتن اون حرفم می ترسیدم...
بی اختیار چشمام وروی هم گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.بلاخره به زبون اومدم وصدای ضعیفم سکوت وشکست:
- توهنوزم به شقایق فکرمی کنی؟!...
برای دقیقه های طولانی صدایی از ارسلان درنیومد...فقط صدای نفس هاش بودکه به گوشم می خورد.شاید از شنیدن حرفم جاخورده بود وشایدم جوابش مثبت بود وروش نمی شد چیزی بگه...
بی اراده یه بغض سنگین وآزاردهنده توی گلوم جاخوش کرده بود...دلم می لرزید...می ترسیدم...از اینکه
سکوتش،معنی تایید حرفم وداشته باشه...ازاینکه یه رقیب عشقی داشته باشم.رقیب عشقی که عشقم عاشقش باشه...ازاینکه تودل عشقم،به جز من جای یکی دیگه ام باشه...جای یه نفرکه ممکنه باوجود تموم بدی هایی که کرده،هنوزم برای عشقم عزیزباشه!می ترسیدم...
درگیراین افکار دیوونه کننده بودم که صدای ارسلان به گوشم خورد:
- دیانا...چشمات وباز کن...
با این حرف،پلک هام روی هم تکون خورد وچشمام باز شد...نگاه نگرانم به نگاه آرامش بخشش گره خورد...لبخند محوی زد.دستش وبه سمتم دراز کرد وگذاشت روی دست سردم که بی حرکت وبی جون،روی میز قراره داشت...دستم ونوازش کرد...جوری که یه ذره از گرمای دستش به دستم منتقل شد...من اما بیخیال سردی دستم ونوازش های ارسلان بودم.تنها چیزی که توجه من وبه خودش جلب کرده بود،لب های ارسلان بود...مضطرب وآشفته به لباش خیره شده بودم وتودلم خدا خدا می کردم بگه که عاشق شقایق نیست!...
این سوال خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده ولی جرئتش ونداشتم که به زبون بیارمش...چون از شنیدن جوابی که ممکن بود مثبت باشه می ترسیدم!...
سعی کردم شجاع باشم وبه زبون بیام...بلاخره که چی؟تاکی می تونم با عذاب این سوال دست وپنه نرم کنم؟بذار جوابم وبگیرم وخلاص شم.درسته شنیدن جواب مثبت آزازدهنده است ولی نه به اندازه سردرگم بودن وندونستن جواب!!!
نفس عمیقی کشیدم تا عزمم وجزم کنم...لبم وبازبونم تر کردم وگفتم:ارسلاااان...
دست از غذا خوردن برداشت...سربلند کرد وخیره شدبهم.لبخندی زد وگفت:جانه دلم؟!...
- می خوام ازت یه سوال بپرسم...
چشمکی زد وباشیطنت گفت:بپرس بانو!
خیره شدم توچشماش...نگاهم ذره ای این ور یا اون ور نمی شد...
باید ازش می پرسیدم...باید جواب سوالم ومی گرفتم.باید می فهمیدم تا از سردرگمی بیرون بیام.
تعلل وکنار گذاشتم وزیرلب گفتم:راسته که میگن آدما هیچ وقت عشق اولشون وفراموش نمی کنن؟...
از سوال غیر منتظره ام تعجب کرده بود اما به روی خودش نیاورد...لبخندی روی لبش نشوند وسری تکون
داد.گفت:آره... نه عشقای بعدی ونه گذر زمان،هیچ کدوم روی فراموش شدن اولین عشق تاثیری ندارن...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه!
با تک تک حرفاش،دلم ومی لرزوند...یه احساس حسادت دیوونه کننده،ته قلبم لونه کرده بود ودست ازسرم برنمی داشت!...داشتم دیوونه می شدم.
باصدای خفه ای که حسادت وبغض توش موج میزد،گفتم:پس یعنی...
نمی تونستم ادامه بدم...توان به زبون آوردن اون جمله رو نداشتم.حتی از گفتن اون حرفم می ترسیدم...
بی اختیار چشمام وروی هم گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.بلاخره به زبون اومدم وصدای ضعیفم سکوت وشکست:
- توهنوزم به شقایق فکرمی کنی؟!...
برای دقیقه های طولانی صدایی از ارسلان درنیومد...فقط صدای نفس هاش بودکه به گوشم می خورد.شاید از شنیدن حرفم جاخورده بود وشایدم جوابش مثبت بود وروش نمی شد چیزی بگه...
بی اراده یه بغض سنگین وآزاردهنده توی گلوم جاخوش کرده بود...دلم می لرزید...می ترسیدم...از اینکه
سکوتش،معنی تایید حرفم وداشته باشه...ازاینکه یه رقیب عشقی داشته باشم.رقیب عشقی که عشقم عاشقش باشه...ازاینکه تودل عشقم،به جز من جای یکی دیگه ام باشه...جای یه نفرکه ممکنه باوجود تموم بدی هایی که کرده،هنوزم برای عشقم عزیزباشه!می ترسیدم...
درگیراین افکار دیوونه کننده بودم که صدای ارسلان به گوشم خورد:
- دیانا...چشمات وباز کن...
با این حرف،پلک هام روی هم تکون خورد وچشمام باز شد...نگاه نگرانم به نگاه آرامش بخشش گره خورد...لبخند محوی زد.دستش وبه سمتم دراز کرد وگذاشت روی دست سردم که بی حرکت وبی جون،روی میز قراره داشت...دستم ونوازش کرد...جوری که یه ذره از گرمای دستش به دستم منتقل شد...من اما بیخیال سردی دستم ونوازش های ارسلان بودم.تنها چیزی که توجه من وبه خودش جلب کرده بود،لب های ارسلان بود...مضطرب وآشفته به لباش خیره شده بودم وتودلم خدا خدا می کردم بگه که عاشق شقایق نیست!...
۹.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.